خانه » مقاله ها » مطالب مفید و پندآموز (برگه 10)

مطالب مفید و پندآموز

مطالب مفید و پندآموز

حکایت زندگی

قطره عسلی بر زمین افتاد.. مورچه ی کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود،پس برگشت و جرعه ای دیگر نوشید… باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیاندازد تا هرچه بیشتر و بیشتر لذت ببرد… مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد…اما افسوس که نتوانست از آن خارج شود،پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت… در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد…. یکی از حکماء می گوید: دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ! پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد،و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک می شود.!! آکادمی یوگا مازندران http://www.yogaacademy.ir/   ادامه مطلب »

کوزه ی درون

هر آدمی درون خود کوزه ای دارد که با عقاید، باور ها و دانشی که از محیط اطرافش میگیرد پر میشود، این کوزه اگر روزی پر شد یاد گرفتن آدمی تمام میشود، نه که نتواند، دیگر نمیخواهد چیز بیشتری یاد بگیرد . پس تفکر را کنار می‌گذارد و با تعصب از کوزه ی باورهایش دفاع میکند و حتی برای آن میمیرد. اما آدم غیر متعصب تا لحظه ی مرگ در حال پر کردن کوزه است . و صدها بار محتوای آنرا تغییر داده. اگر شما مدتیست که افکارتان تغییر نکرده بدانید که این مدت فکر نکرده اید، آب هم اگر راکد بماند فاسد میشود! از زندگی و زیباییهایش لذت ببرید مگذارید رنج و اندوه بر شما غلبه کند . کلید لذت و رنج دست خودمان است. آکادمی یوگا مازندران http://www.yogaacademy.ir/ ادامه مطلب »

آرامش میخواهی؟

ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ؟ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﻗﺎﯾﻊ ﺭﻭﺯﺍﻧﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻧﮑﻦ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ؟ ﺑﺎﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺗﻮﺳﺖ ﺑﺤﺚ ﻧﮑﻦ فقط به او گوش کن ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ؟ ﺑﻪ ﺣﻖ ﺧﻮﺩﺕ ﻗﺎﻧﻊ ﺑﺎﺵ آرامش میخواهی؟ شکرگذار باش ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫی؟ کمک کن .تو توانایی، شاید همه توانایی روحی و جسمی برای یاری کردن ندارند ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯿﯿﯿﯿﯽ؟ با همه بی هیچ چشمداشتی ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺵ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ؟ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺭﯾﺰﯼ ﮐﻦ هدف داشته باش ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ؟ ﺳﺮﺕ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﻮﺩﺕ ﮔﺮﻡ ﺑﺎﺷﺪ . آراﻣش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ؟ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ وابسته نباش .ﻋﺎﺷﻖ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﺟﻮﺩﺕ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﺎﻧﺪ. امیدواریم آرامش همنشین همیشگی شما باشد.   آکادمی یوگا مازندران   http://www.yogaacademy.ir/ ادامه مطلب »

بز خود را بکش

روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفرهایشان در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند و با شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند. آن ها آن شب را مهمان او شدند و او نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند. روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکر آن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذراند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند تا این که به مرشد قضیه را گفت. مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد: «اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!» مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و برگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت و از آن جا دور شد. سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و ... ادامه مطلب »

بخشش

یک روز دو دوست با هم و با پای پیاده  از جاده ای در بیابان عبور می کردند.بعد از چند ساعت سر موضوعی با هم اختلاف پیدا کرده و به مشاجره پرداختند.وقتی که مشاجره آنها بالا گرفت ناگهان یکی از دو دوست به صورت دوست دیگرش سیلی محکمی زد .بعد از این ماجرا آن دوستی که سیلی خورده بود بر روی شنهای بیابان نوشت : امروز بهترین دوستم به من سیلی زد. سپس به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند.چون خیلی خسته بودندتصمیم گرفتند که همانجا مدتی در کنار برکه به استراحت بپردازند. ناگهان پای آن دوستی که سیلی خورده بود لغزید و به برکه افتاد. کم کم او داشت غرق می شد که دوستش دستش را گرفت و او را نجات داد .بعد از این ماجرا او بر روی صخره ای که در کنار برکه بود این جمله را حک کرد: امروز بهترین دوستم مرا از مرگ نجات داد. بعد از آن ماجرا دوستش پرسید این چه کاری بود که تو کردی ؟ وقتی سیلی خوردی روی شنها آن جمله را نوشتی و الان این جمله را روی سنگ حک کردی ؟ دوستش جواب داد وقتی دلمان از کسی آزرده می شود باید آن را روی ... ادامه مطلب »

مهربانی

قرار بود پارچه ی کت و شلواری اهدایی به مدرسه، میان شاگردان قرعه کشی شود. معلم گفت : هر کس نامش را روی کاغذ بنویسد تا قرعه کشی کنند. وقتی نام سعید درآمد، خود آقا معلم هم خوشحال شد. چرا که سعید به تازگی یتیم شده و وضع مالی اش اصلا خوب نبود. وقتی معلم به کاغذ اسامی بچه ها نگاه کرد؛ روی همه ی آنها نوشته شده بود: سعید … “مهربانیهای صادقانه ی کودکی هایمان را از یاد نبریم…” ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ ﻣﺴﺘﺤﻖ “ﺳﺘﺎﯾﺶ” ﺍﺳﺖ . ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﯾﺴﺘﻦ ﺑﺸﻨﺎﺱ . . ﻧﻪ ﺩﺭ ﮔﻔﺘﻦ ؛ ﺩﺭ ﮔﻔﺘﺎﺭ .. ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺍﺳﺘﻪ ﺍﻧﺪ ! ! منبع : http://www.cloob.com باز نشر : آکادمی یوگا مازندران http://www.yogaacademy.ir/ ادامه مطلب »

محبت

روزی در یک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند، نقاشی کنند. او با خود فکر کرد که این بچه های فقیر حتماً تصاویر بوقلمون و میز پر غذا را نقاشی خواهند کرد. ولی وقتی یکی از بچه ها نقاشی ساده کودکانه خود را تحویل داد، معلم شوکه شد. او تصویر یک دست را کشیده بود، ولی این دست چه کسی بود؟ بچه های کلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم تعجب کردند. یکی از بچه ها گفت: “من فکر می کنم این دست خداست که به ما غذا می رساند. یکی دیگر گفت: شاید این دست کشاورزی است که گندم می کارد و بوقلمون ها را پرورش می دهد.هر کس نظری می داد تا این که معلم بالای سر آن کودک رفت و از او پرسید: این دست چه کسی است، کودک در حالی که خجالت می کشید، آهسته جواب داد: خانم معلم، این دست شماست. معلم به یاد آورد که از وقتی این کودک پدر و مادرش را از دست داده به بهانه های مختلف پیش او میامد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد. ویکتور هوگومیگوید:ایمان داشته باش که کوچکترین محبتها از ضعیفترین ... ادامه مطلب »

چقدر زود باور هستیم

دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت. او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود: ۱- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود. ۲- یک عنصر اصلی باران اسیدی است. ۳- وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است. ۴- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود. ۵- باعث فرسایش اجسام می شود. ۶- حتی روی ترمز اتوموبیل ها اثر منفی می گذارد. ۷- حتی در تومورهای سرطانی نیز یافت شده است. از ۵۰ نفر فوق ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند. ۶ نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می دانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!!! عنوان پروژه دانشجوی فوق «ما چقدر زود باور هستیم» بود! منبع : سایت داستانک باز نشر : آکادمی یوگا مازندران http://www.yogaacademy.ir/ ادامه مطلب »

قابله بزرگ

قابله ها نشسته بودند دور هم تا بزرگ قابله ها بزاید. زنها همه در حیاط جمع شده بودند و می خواستند صدای درد کشیدن قابله بزگ را بشنوند تا حداقل کمی از آن همه ناسزا هایی که هنگام زاییدن نثارشان می کرد را گوش کنندو دلشان خنک شود. درد چنگک زده بود و دل و روده های قابله بزرگ را می کشید بیرون. می دانست زنها منتظر شنیدن صدای او هستند کوچکترین صدایی از خود بیرون نداد. شاگردی که همه می دانستند نور چشمی خودش است هر چه می گفت : – فریاد بکش . نمی کرد. فقط درد را می خورد و دم نمی آورد. کمی بعد کودکش سالم به دنیا آمد. خودش زنده ماند. هنوز زنها در حیاط خانه بودند که کودک را در آغوش کشید و با سختی شاگردش به او کمک کرد و به ایوان خانه آمد و نگاه به زنها کرد و با همه ی توان فریاد کشید. نوشته : حسن شیردل منبع : www.atreeart.com باز نشر : آکادمی یوگا مازندران http://www.yogaacademy.ir/ ادامه مطلب »

شک

یک وقت هزارپایی بود که به خوبی می توانست با هزارتا پای خود برقصد. وقتی به رقص می پرداخت تمام جانوران جنگل از هر سو به گرد او جمع می شدند تا رقص او را تحسین کنند؛ همه، به استثنای یکی که ابداً رقص هزارپا را دوست نداشت: یک لاک پشت… – خوب، لاک پشت حسود بوده است. – از خود می پرسید چکار کند تا هزارپا دیگر به رقص نپردازد. کافی نبود که همه جا اعلام کند که رقص هزارپا را دوست ندارد. و از طرفی نمی توانست ادعا کند که بهتر از هزارپا می رقصد، چنین ادعایی خنده آور بود. بنابراین به طرح یک نقشه شیطانی پرداخت. – خواهش می کنم زودتر بگو! – یک نامه به هزارپا نوشت به این مضمون: آه، ای هزارپای بی نظیر! من یکی از تحسین کنندگان بی قید و شرط رقص شماهستم. و می خواهم ازشما بپرسم چگونه به این رقص می پردازید و چه روشی بکار می برید. آیا اول پای ۲۲۸ را بلند می کنید و بعد پای شماره ۵۹ را؟ یا رقص را ابتدا با بلند کردن پای شماره ۴۹۹ آغاز می کنید؟ بی صبرانه در انتظار پاسخ شما هستم. با احترام تمام، لاک پشت. – خوب بعد! – ... ادامه مطلب »

پیرمردی که فکر می کرد گوش همسرش سنگین شده

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است، به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت. دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیق تر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد، این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: « ابتدا در فاصله چهار متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله سه متری تکرار کن. بعد در فاصله دو متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.» آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود چهار متر است، بگذار امتحان کنم. سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:  « عزیزم ، شام چی داریم؟ » جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه ... ادامه مطلب »

به دنبال فلک – صمد بهرنگی

۹ شهریور سالروز فوت صمد بهرنگی هست. روحش شاد یادش گرامی به دنبال فلک روزی، روزگاری. مردی از بدبخت‌ها و فلک‌زده‌های روزگار، به هر دری زده بود فایده‌ای نداشت، با خودش گفت: این جوری که نمی‌شود، ‏دست روی دست بگذارم و بنشینم. امروز باید بروم فلک را پیدا کنم و از او بپرسم سرنوشت من چیست؟ برای خودم چاره‌ای بیندیشم. ‏پا شد، راه افتاد، رفت و رفت و رفت تا رسید به گرگی، گرگ جلوش را گرفت و گفت: آی آدمیزاد، کجا می‌روی؟ ‏مرد گفت: می‌روم فلک را پیدا کنم. ‏گرگ گفت: تو را خدا، اگر پیدایش کردی به او بگو: گرگ سلام رساند و گفت همیشه سرم درد می‌کند! دوایش چیست؟   ‏مرد گفت: باشد و راه افتاد. ‏باز رفت و رفت و رفت تا رسید به شهری که پادشاه آنجا در جنگ شکست خورده بود و داشت فرار می‌کرد. پادشاه تا چشمش افتاد به مرد گفت: آهای مرد، کجا می‌روی؟ مرد گفت: قربان، می‌روم فلک را پیدا کنم تا سرنوشتم را عوض کنم. ‏پادشاه گفت: حالا که تو این راه را می‌روی از قول من هم به او بگو برای چه من در تمام جنگ‌ها شکست می‌خورم تا حال یک دفعه هم دشمنم را شکست نداده‌ام؟ مرد راه ... ادامه مطلب »

سالروز درگذشت مهدی اخوان ثالث، شاعر ایرانی

سالروز درگذشت مهدی اخوان ثالث، شاعر ایرانی مهدی اخوان ثالث،«امید» ِ نااُمید مهدی اخوان ثالث در ۲۷ اسفندماه ۱۳۰۷ در شهر مشهد دیده به جهان گشود. نام پدرش علی و نام مادرش مریم بود. پدر مهدی از مردم یزد بود که در جوانی به مشهد مهاجرت کرده و در این شهر سکنا گزیده بود. کار پدر مهدی تهیه‌ی داروهای گیاهی و در حوزه‌ی طب سنتی بود. تحصیلات ابتدایی و متوسطه‌ی خود را در دبستان‌ها و دبیرستان‌های مشهد سپری کرد و از هنرستان صنعتی همین شهر و در رشته‌ی آهن‌گری فارغ‌التحصیل شد و پس از دو سال در سال ۱۳۲۷ شمسی وارد تهران شد و وارد وزارت فرهنگ در آمد. می‌گویند او ذوق شاعرانه را از مادر خود به ارث برده است. حمید مصدق در مورد اخوان می‌گوید: «در عین نیازمندی، بی‌نیاز بود و برای جیفه‌ی دنیوی سر بر هیچ مقامی خم نکرد.» «عماد خراسانی» دوست و هم‌شهری اخوان در مورد زندگی اخوان چنین می‌گوید: «این درد ندارد که «اخوان» بعد از چهل سال قلم‌زنی، در مقدمه‌‌ی همین کتا ب اخیرش (تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم)، پس از اظهار ارادت به دوستان و ابراز حق‌شناسی می‌گوید: « بی‌هیچ رودربایستی و شرمندگی می‌گویم که در این اواخر، شش ... ادامه مطلب »

آدمهایى هستند در زندگیتان

آدمهایى هستند در زندگیتان؛ نمی گویم خوبند یا بد.. چگالى وجودشان بالاست… افکار، حرف زدن، رفتار، محبت داشتنشان و هر جزئى از وجودشان امضادار است… یادت نمی رود “هستن هایشان را..” بس که حضورشان پر رنگ است. ردپا حک می کنند،اینها روى دل و جانت… بس که بلدند “باشند”… این آدمها را، باید قدر بدانى… وگرنه دنیا پر است از آن دیگرهاى بى امضایى که شیب منحنى حضورشان، همیشه ثابت است. . . بعضی از آدم ها ترجمه شده اند بعضی از آدم ها فتوکپی آدم های دیگرند. بعضی از آدم ها با چند درصد تخفیف به فروش می رسند. بعضی از آدم ها فقط جدول و سرگرمی دارند بعضی از آدم ها خط خوردگی دارند بعضی از آدم ها را چند بار باید بخوانیم تا معنی آنها را بفهمیم و بعضی از آدم ها را باید نخوانده کنار گذاشت از روی بعضی از آدم ها باید مشق نوشت و از روی بعضی از آدم ها جریمه… قیصر امین پور باز نشر : آکادمی یوگا مازندران   ادامه مطلب »

داستان پادشاه بیمار و پیراهن مرد خوشبخت

پادشاهی پس از این که بیمار شد گفت: «نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند». تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست. تنها یکی از مردان دانا گفت: فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و بر تن شاه بپوشانید، شاه معالجه می شود. شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند، ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد. شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید: «شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! ... ادامه مطلب »