خانه » مقاله ها » مطالب مفید و پندآموز (برگه 14)

مطالب مفید و پندآموز

مطالب مفید و پندآموز

تحقیقات پروفسور منوچهر جعفریان

پروفسور منوچهر جعفریان، متخصص و پژوهشگر برجسته علوم تغذیه بعد از ۴۵ سال دوری، به وطن بازگشته و حاصل یافته‌های علمی و آزمایشگاهی این محقق که نتیجه ۲۵ سال تلاش مستمر اوست با خود آورده. یافته‌هایی که در ظاهر آنقدر ساده‌‌اند که عمل کردن به آنها شوخی به نظر می‌رسد. او می‌گوید تغذیه صحیح عامل اصلی سلامت و عادت غذایی غلط که در میان ایرانیان تبدیل به یک فرهنگ شده علت اصلی بیماری‌هاست. دنیا رژیم‌های لاغری را مردود می‌داند. غذاها ربطی به چاقی یا لاغری ندارد. تئوری«کم بخور لاغر شوی» هنوز در ایران رایج است اما این تئوری در دنیا رد شده. سوءتغذیه انسان را چاق می‌کند.در اثر سوءتغذیه‌ای که ما در ایران داریم، هورمون‌هایی در بدن ترشح می‌شود و این هورمون‌ها باعث چاقی یا لاغری می‌شوند. امروزه آن رژیم‌های غذایی که دیگر در اروپا و در دنیا هم رد شده سبب کوتاهی عمر، ریزش مو و سلب سلامتی می‌شود؛ زیرا بدن افراد در اثر این رژیم‌ها چربی‌های باوفا را از دست می‌دهند و این چربی‌ها دو ماه بعد با عنوان «یو‌یو افکت» برمی‌گردند. »برای سلامتی‌تان بخندید؛ ببخشید؛ فراموش کنید دکتر جعفریان می‌گوید: «خندیدن، بخشیدن، فراموش کردن سه عامل مهم برای سلامت روح و روان است. باید بیشتر از میوه‌جات ... ادامه مطلب »

منطق چیست ؟

دو شاگرد پانزده ساله ی دبیرستان نزد معلم خود آمده و پرسیدند : – استاد اصولا منطق چیست ؟ معلم کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟ هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه ! معلم گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟ حالا پسرها می گویند : تمیزه ! معلم جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.وباز پرسید : خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟ یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه ! معلم دوباره گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟ بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو ! معلم بار دیگر توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه ... ادامه مطلب »

یک لیوان شیر

روزی از روزها پسرک فقیری که از راه دوره‌‌گردی و دست‌فروشی زندگی‌اش را می‌گذراند و مخارج درس و مدرسه‌اش را تأمین می‌کرد،‌ متوجه شد ته جیبش فقط یک سکه پول دارد. گرسنه‌اش بود و با آن سکه‌ی پول یک قرص نان هم به او نمی‌دادند. بنابراین تصمیم گرفت زنگ در خانه‌ای را بزند و از اهل منزل غذا بخواهد. وقتی یک خانم جوان و مهربان در را باز کرد پسرک پسرک دستپاچه شد و به جای غذا درخواست یک لیوان آب کرد. خانم مهربان از صورت رنگ‌پریده‌ی پسرک فهمید که او باید خیلی گرسنه باشد و برایش به جای آب یک لیوان شیر آورد. پسرک جرعه جرعه لیوان شیر را نوشید و سپس رو کرد به او و گفت: «ببخشید خانم، بابت این لیوان چه‌قدر باید بپردازم؟» خانم مهربان جواب داد: «شما بابت این لیوان شیر مدیون من نیستی. مادرم به من یاد داده است که در مقابل هر کاری که برای دیگران انجام می‌دهیم هیچ توقّعی نداشته باشیم.» پسرک جواب داد: «حالا که این طور شد از صمیم قلب از محبت‌تان تشکر می‌کنم.» پس از سالیان سال آن خانم جوان به بیماری سختی مبتلا شد. پزشکان تلاش زیادی برای درمان او کردند. وقتی او کاملاً بهبودی یافت و می‌خواست ... ادامه مطلب »

شعرى از پابلو نرودا

پابلو نرودا، شاعر و سیاستمدار شیلیایی است که در سال ۱۹۰۴ در شهر پارال متولد شد و در سال ۱۹۷۳ بر اثر سرطان از دنیا رفت. اگرچه نرودا در عرصه‌ی سیاست نیز فعال بود، اما عمده شهرت او به دلیل نوشته‌ها و اشعار دلنشینش است. دریچه‌ای که نرودا از آن به دنیا می نگرد، پس از گذشت دست کم سه دهه، هنوز هم برای خواننده‌ی امروزی، بوی تازگی می‌دهد. شعر ” به آرامی آغاز به مردن می کنی” یکی از شعرهای ناب اوست که آن را از کتاب همچون کوچه ای بی انتها با هم می خوانیم: به آرامی آغاز به مردن میکنی اگر سفر نکنی، اگر کتابی نخوانی، اگر به اصوات زندگی گوش ندهی، اگر از خودت قدردانی نکنی. به آرامی آغاز به مردن میکنی زمانی که خودباوری را در خودت بکشی، وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند. به آرامی آغاز به مردن میکنی اگر برده‏ی عادات خود شوی، اگر همیشه از یک راه تکراری بروی … اگر روزمرّگی را تغییر ندهی اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی، یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی. تو به آرامی آغاز به مردن می‏کنی اگر از شور و حرارت، از احساسات سرکش، و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش ... ادامه مطلب »

رمز قفل

پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید». پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند. نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود. آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد، باز شد و بیرون رفت! و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد! که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته. وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته. من ... ادامه مطلب »

هشتاد و شش هزار و چهارصد . . .

تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزه ات اینه که بانک هرروز صبح یک حساب برات باز می کنه و توش هشتاد و شش هزار و چهارصد دلار پول می گذاره ولی دوتاشرط داره. یکی اینکه همه پول را باید تا شب خرج کنی، وگرنه هرچی اضافه بیاد ازت پس می گیرند. نمی تونی تقلب کنی و یا اضافهٔ پول را به حساب دیگه ای منتقل کنی. هرروز صبح بانک برات یک حساب جدید با همون موجودی باز می کنه. شرط بعدی اینه که بانک می تونه هروقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابوببنده و بگه جایزه تموم شد. حالا بگو چه طوری عمل می کنی؟»او زمان زیادی برای پاسخ به این سوال نیاز نداشت و سریعا …..«همه ما این حساب جادویی را در اختیار داریم: زمان. این حساب با ثانیه ها پر می شه.هرروزکه از خواب بیدار میشیم هشتادوشش هزارو چهارصد ثانیه به ما جایزه میدن و شب که می خوابیم مقداری را که مصرف نکردیم نمیتونیم به روز بعد منتقل کنیم. لحظه هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته. دیروز ناپدید شده. هرروز صبح جادو می شه و هشتادوشش هزاروچهارصد ثانیه به ما میدن.یادت باشه که من و تو فعلا از این نعمت برخورداریم ولی بانک می تونه ... ادامه مطلب »

آموختن زندگی

من طفل خوشبختی به دنیا نیامدم . در کودکی ورد زبانم کلام معروف : « از دنیا خسته و زیر بار سنگین گناه در هم شکسته ام » بود . در پنج سالگی می اندیشیدم که اگر بنا باشد تا هفتاد سالگی زنده بمانم , سخت طاقت فرسا خواهد بود . در جوانی از زندگانی بیزار بودم و پیوسته در اندیشه خودکشی … اما اینک برعکس از زندگی لذت میبرم . این حال تا اندازه ای در اثر آن است نخست تعیین نموده ام که چه چیز هایی وجود دارد که بیش از سایر امور مورد علاقه ام است . علت دیگر اینکه , به مرور از رویه « درخود فرورفتن » دست کشیدم , چرا که همیشه عادت داشتم نسبت به گناهان, خطاها و نقایص اخلاقی خویش زیاد تامل و اندیشه کنم . سپس آموختم چگونه از فکر و خیال درباره خودم و کمبود هایم انصراف جویم و بیش از پیش توجه خود را به علم و دانش و افرادی که نسبت به انها علاقه داشتم معطوف نمایم . برتراند راسل ( فیلسوف ) / تسخیر سعادت منبع : سایت درخت هنر ادبیات سینما باز نشر : آکادمی یوگا مازندران http://www.yogaacademy.ir ادامه مطلب »

داستان سگ و قصاب

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد. با تعجب کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را برداشت. روی آن نوشته بود، لطفا ۱۲ عدد سوسیس و یک ران گوشت بدهید. ۱۰ دلار همراه کاغذ بود! قصاب که تعجب کرده بود، سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و از دهان سگ آویزان کرد. سگ هم کیسه را گرفت و رفت! قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود، تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد. سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید، نگاهی به تابلو حرکت اتوبوسها کرد. ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند. اتوبوس امد، سگ جلوی اتوبوس رفت شماره آنرا نگاه کرد به ایستگاه برگشت صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد، دوباره شماره آنرا چک کرد، اتوبوس درست بود، سوار شد. قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود، سوار شد. اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ ... ادامه مطلب »

به اندازه خودت

مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت، آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم .یقین داشته باش که:به اندازه خودت برای تو اندازه مى گیریم! .. به نقل از فوکارو باز نشر : آکادمی یوگا مازندران http://www.yogaacademy.ir ادامه مطلب »

عجایت هفت گانه هستی

معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را فهرست وار بنویسند. دانش آموزان شروع به نوشتن کردند. معلم نوشته های آنها را جمع آوری کرد. با آن که همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند: اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و… در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می خورد. معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟ یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد. معلم پرسید: دخترم چرا چیزی ننوشتی؟ دخترک جواب داد: عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم. معلم گفت: بسیار خوب، هر چه در ذهنت است به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم. در این هنگام دخترک مکثی کرده و گفت: به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از : لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن. پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت. آری عجایب واقعی همین نعمتهایی هستند که ما آنها را ساده و معمولی می انگاریم. گرداورنده : آکادمی یوگا مازندران http://www.yogaacademy.ir ادامه مطلب »

داستان آلفرد نوبل

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: “آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترین سلاح بشری مرد!” آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟ سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه ای برای صلح و پیشرفتهای صلح آمیز شود. امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و … می‌شناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد. یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است! منبع : http://www.pandamoz.com/2013/06/post333.html باز نشر : آکادمی یوگا مازندران http://www.yogaacademy.ir ادامه مطلب »

رمز موفقیت

ﺩﺭ یک سمینار رمز موفقیت ، سخنران از حضار ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺁﯾﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﺭﺍﯾﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪﻧﺪ ؟ حضار ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻧﺪ : ﻧﻪ ! ﻧﺸﺪﻧﺪ سخنران : ﺗﻮﻣﺎﺱ ﺍﺩﯾﺴﻮﻥ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ ؟ حضار : ﻧﻪ ! ﻧﺸﺪ سخنران : ﮔﺮﺍﻫﺎﻡ ﺑﻞ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ ؟ حضار : ﻧﻪ ! ﻧﺸﺪ سخنران : ﻻﻧﺲ ﺁﺭﻣﺴﺘﺮﺍﻧﮓ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ ؟ حضار : ﻧﻪ ! ﻧﺸﺪ سخنران ﺑﺮﺍﯼ ﭘﻨﺠﻤﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎﺭﮎ ﺭﺍﺳﻞ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ ؟ ﻣﺪﺗﯽ ﺳﮑﻮﺕ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺣﺎﮐﻢ ﺷﺪ ، ﺳﭙﺲ یکی از حاضران ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎﺭﮎ ﺭﺍﺳﻞ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﯿﺴﺖ ؟ ﻣﺎ ﺗﺎ ﺍلاﻥ ﺍﺳﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺍﯾﻢ ! سخنران ﮔﻔﺖ : ﺣﻖ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺍﯾﺪ ، ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ !!! منبع : http://www.atreeart.com باز نشر : آکادمی یوگا مازندران http://www.yogaacademy.ir ادامه مطلب »

دیدگاه خیام به ارزش شادی

نگاه خیام به ارزش شادی =============ஜ۩۞۩ஜ============​= روزی کسی به خیام خردمند ، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت : شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟! خیام پرسید : این پرسش برای چیست ؟ آن جوان گفت : من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و… خیام خندید و گفت : آدم بدبختی هستی ! خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند تو به دنبال مردگانت هستی ؟!… بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد . ______________________________​________________________ اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : « کاویدن در غم ها ما را به خوشبختی نمی رساند » . و هم او در جایی دیگر می گوید : « آنکه ترانه زاری کشت می کند ، تباهیدن زندگی اش را برداشت می کند » . امیدوارم همه ما ارزش زندگی را بدانیم و برای شادی هم بکوشیم گرداورنده : آکادمی یوگا مازندران http://www.yogaacademy.ir ادامه مطلب »

یک داستان زیبا

سالها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان مشغول کار بودم، با دختری به نام «لیزا» آشنا شدم که از بیماری نادری رنج می برد. ظاهراً تنها شانس بهبودی او، گرفتن خون از برادر هفت ساله اش بود، چرا که آن پسر نیز قبلا آن بیماری را گرفته بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود. پزشک معالج، وضعیت بیماری لیزا را برای برادر هفت ساله او توضیح داد و سپس از آن پسرک پرسید: آیا برای بهبودی خواهرت حاضری به اون خون اهدا کنی؟ پسر کوچولو اندکی مکث کرد و از دکتر پرسید: اگه این کار رو بکنم خواهرم زنده می مونه؟ دکتر جواب داد: بله. وپسرک نفس عمیقی کشید و قبول کرد. او را درکنارتخت خواهرش خواباندند ودستگاه انتقال خون رابه بدنش وصل کردند. پسرک به خواهرش نگاه می کرد و لبخند می زد و در حالی که خون از بدنش خارج می شد، به دکتر گفت:آیا من به بهشت می رم؟! … پسرک با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود،چون فکر می کرد که قرار است تمام خونش را به خواهرش بدهد! “زندگی واقعی شما زمانی است که کاری برای کسی انجام دهید که توان جبران محبت شما را نداشته باشد.” گرداورنده : آکادمی ... ادامه مطلب »

ماجرای پسرکی که چمن ها را کوتاه می کرد

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می‌داد. پسرک پرسید: خانم، می‌توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟ زن پاسخ داد: کسی هست که این کار را برایم انجام می‌دهد ! پسرک گفت: خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می‌دهد انجام خواهم داد! زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می‌کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت. مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت‌های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر…، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم. پسر جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می‌سنجیدم. من همان کسی هستم که برای ... ادامه مطلب »