خانه » مقاله ها » مطالب مفید و پندآموز (برگه 5)

مطالب مفید و پندآموز

مطالب مفید و پندآموز

زاهد و مرد مسافر

مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد ،کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند .سنگ زیبایی درون چشمه دید .آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد .در راه به مسافری برخورد کرد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود .کنار او نشست و از داخل خورجینش نانی بیرون آورد و به او داد .مرد گرسنه هنگام خوردن نان ،چشمش به سنگ گران بهای درون خورجین افتاد . نگاهی به زاهد کرد و گفت :« آیا آن سنگ را به من می دهی ؟ » زاهد بی درنگ سنگ را درآورد و به او داد .مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید .او می دانست که این سنگ آنقدر قیمتی است که با فروش آن می تواند تا آخر عمر در رفاه زندگی کند ، بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد .چند روز بعد ، همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت :« من خیلی فکر کردم ، تو با این که می دانستی این سنگ چه قدر ارزش دارد ،خیلی راحت آن را به من هدیه کردی . »بعد دست در جیبش برد و سنگ را در آورد و گفت :« ... ادامه مطلب »

چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار

۱-از کاسبی پرسیدند: چگونه دراین کوچه پرت و بی عابرکسب روزی میکنی؟! گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هرسوراخی که باشم پیدامیکند چگونه فرشته روزیش مراگم میکند. ۲-پسری بااخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری میرود، پدردخترگفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دخترنمیدهم! پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسرمیگوید: ان شاءالله خدا او را هدایت میکند! دخترگفت: پدرجان مگر خدایی که هدایت میکند با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟! ۳-ازحاتم پرسیدند: بخشنده ترازخود دیده ای؟ گفت: آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود، یکی را شب برایم ذبح کرد. از طعم جگرش تعریف کردم، صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد. گفتند: توچه کردی؟ گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم. گفتند: پس تو بخشنده تری؟ گفت: نه! چون او هرچه داشت به من داد اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم. ۴-عارفی را گفتند: خداوند را چگونه میبینی؟ گفت: آنگونه که همیشه می تواند مچم را بگیرد اما دستم را می گیرد   باز نشر : آکادمی یوگا مازندران http://www.yogaacademy.ir ادامه مطلب »

از شکم تنفس کنید تا شکم تان کوچک شود

  – چگونه شکم مان را صاف نگه داریم؟ در واقع، آنچه که اهمیت دارد، نظم و ترتیب در به کار بردن این توصیه هاست. به بیان دیگر، رعایت اصول بهداشتی و تغذیه ای در زندگی است که یک شکم صاف را تا همیشه برای شما تضمین می‌کند. – برای داشتن شکمی صاف، در کمترین موقعیت ها هم تحرک داشته باشید: در تحرک داشتن خساست به خرج ندهید. در هر موقعیتی تحرک داشته باشید، ضمناً برای تحرک داشتن برای خودتان موقعیت خلق کنید: بالا رفتن از پله ها به جای استفاده از آسانسور، پیاده روی، و البته کارهای خانه، باغبانی و … . هر حرکتی به حساب می‌آید زیرا تک تک این حرکات هستند که مجموعۀ فعالیت های روزانه را تشکیل می‌دهند. – یاد بگیرید که از شکم تنفس کنید: یکی از بهترین روش ها برای به کار واداشتن شکم، تنفس از طریق این ناحیه است: هنگامی که هوا را به داخل می‌برید، شکم تان را پر از هوا کنید (و نه شش های تان را)، سپس هوای بازدم را از شکم بیرون بدهید. تنفس توسط شکم راهی بسیار خوب برای ریلکسیشن هم هست. – سعی کنید همیشه شکم تان را منقبض نگه دارید: در زمان انتظار، در محل کار، ... ادامه مطلب »

تقدیم به شما که با ملایمت و تعادل از روابط انسانی حمایت می کنید

پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد. پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت. وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد. فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟ شوهر فقط گفت: “عزیزم دوستت دارم!” عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او ... ادامه مطلب »

نمره انسانیت

  روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره انسانیت پرسیدند.در جواب گفت: اگر زن یا مرد دارای اخلاق باشد نمره یک میدهم:۱ اگر دارای زیبایی هم باشد یک صفر جلوی عدد یک میگذارم:۱۰ اگر پول هم داشته باشد یک صفر دیگرجلوی عدد ۱۰ میگذارم:۱۰۰ اگر دارای اصل و نسب هم باشدیک صفر دیگر جلوی عدد ۱۰۰ میگذارم:۱۰۰۰ ولی اگر زمانی عدد یک رفت(اخلاق).چیزی به جز صفر باقی نمی ماند:۰۰۰ و صفر هم به تنهایی هیچ است و آن انسان هیچ ارزشی ندارد باز نشر : آکادمی یوگا مازندران http://www.yogaacademy.ir ادامه مطلب »

تغذیه در یوگا

قبل از یوگا چه بخوریم: ۱. آوکادو: بسیاری از پزشکان یوگا  آووکادو، را توصیه میکنند. این میوه سرشار از مواد معدنی مانند پتاسیم و منیزیم است.که منجر به کارکرد مناسبعضلات و سلول های بدن انسان می شود. علاوه بر این، آوکادو براحتی هضم می شود.چربی سالم دارد و کلسترول بد را کاهش میدهد ۲. موز: در تمام طول سال در دسترس است، موز ارزان و سرشار از مواد مغذی است. میوه  ای سرشار از پتاسیم است و این به تنهایی بعنوان میان وعده قبل از تمرین ایده آل می باشد .منیزیم  موجود در آن نفخ و گرفتگی عضلات را از بین می برد. شما می توانید آن را با سالاد بخورید. ۳.  اسموتی میوه: تغذیه مناسب و هیدراته کردن  بدن لازمست شما می توانید انواع مختلفی از میوه ها را مخلوط  کنید میتوانید  از میوه هایی مانندآناناس، سیب، پرتقال، خربزه، و کیوی اسموتی استفاده کنید ماست بدون چربی مخلوط کرده بخورید  شکر اضافه نکنید قند موجود در میوه های طبیعی کافیست  ۴. سیب: سیب میوه قلیایی است و معده را اسیدی نمی کند. همچنین حاوی قندهای طبیعی و مقدار زیادی فیبر است . خوردن سیب بدن  را هیدراته نگه می دارد.ویتامین C  موجود در سیب،   قبل از تمرین به انسان انرژی می دهد ۵. ماست: ماست خوشمزه است و می تواند به تنهایی و یا با اسموتی میوه خورد. برخی از افراد حتی آن را با جو می خورند. قبل از رفتن به یوگا،ماست کم چرب بخورید خیلی خوبست ۶. بادام: خوردن بادام خام   در تمرین یوگا به شما انرژی میدهد.  می توانید  بادام  را خیس کرده بخورید. انواع شور  آن هم در بازار وجود دارد کهخام آن بهتر است بادام حاوی ویتامین E، منیزیم و چربی های سالم است ۷. کشمش: کشمش  دارای قند طبیعی است. شما می توانید قبل از یوگا  بخورید. در واقع، می توانید با خودتان به باشگاه بیاورید  ۸. میوه های خشک : می توانید میوه خشک قبل از رفتن به یوگا بخورید.  کالری آن  بیش از ۳۰۰ نباشد.  این میوه ها به انسان انرژی میدهد و باعث می شود در طول تمرین خسته نشوید ۹. توت: انواع توت ... ادامه مطلب »

دوستی و محبت قوی تر از خشم و اجبار است

روزی باد به آفتاب گفت: من از تو قوی ترم. آفتاب گفت: چگونه؟ باد گفت آن پیرمرد را می بینی که کتی بر تن دارد؟ شرط می بندم من زودتر از تو کتش را از تنش در می آورم. آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد به صورت گردبادی هولناک شروع به وزیدن گرفت. هرچه باد شدیدتر می شد پیرمرد کت را محکمتر به خود می پیچید. سرانجام باد تسلیم شد. آفتاب از پس ابر بیرون آمد و با ملایمت بر پیرمرد تبسم کرد و طولی نکشید که پیرمرد از گرما عرق کرد و پیشانی اش را پاک کرد و کتش را از تن درآورد. در آن هنگام آفتاب به باد گفت: دوستی و محبت قوی تر از خشم و اجبار است. در مسیر زندگی گرمای مهربانی و تبسم از طوفان خشم و جنگ راهگشاتر است.       باز نشر : آکادمی یوگا مازندران  ادامه مطلب »

اوج بخشندگی

حاتم را پرسیدند که :« هرگز از خود کریمتر دیدی؟» گفت : بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرودآمدم و وی ده گوسفند داشت. فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت وپیش من آورد. مرا قطعه ای از آن خوش آمد ، بخوردم . گفتم : « والله این بسی خوش بود.» غلام بیرون رفت ویک یک گوسفند را می کشت وآن موضع را (آن قسمت ) را می پخت وپیش … من می آورد. و من ازاین موضوع آگاهی نداشتم.چون بیرون آمدم که سوار شوم دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است. پرسیدم که این چیست؟ گفتند : وی (غلام) همه گوسفندان خود را بکشت (سربرید) . وی را ملامت کردم که : چرا چنین کردی؟ گفت : سبحان الله ترا چیزی خوش آید که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم؟ پس حاتم را پرسیدندکه :« تو در مقابله آن چه دادی؟» گفت : « سیصد شتر سرخ موی و پانصد گوسفند.» گفتند : « پس تو کریمتر از او باشی! » گفت : « هیهات ! وی هرچه داشت داده است و من آز آن چه داشتم و از بسیاری ؛ اندکی بیش ندادم.» منبع : داستانک کوتاه باز نشر : آکادمی یوگا مازندران  ... ادامه مطلب »

شاگرد معمار، جوانی بسیار باهوش اما عجول بود گاهی تا گوشی برای شنیدن می یافت شروع می کرد تعریف نمودن از توانایی های خویش در معماری و در نهایت می نالید از این که کسی قدر او را نمی داند و حقوقش پایین است.روزی برای سلمانی به راه افتاد دید سلمانی مشغول است و کسی را موی کوتاه می کند . فرصت را مناسب شمرده و باز از هنر خویش بگفت و اینکه کسی قدر او را نمی داند و او هنوز نتوانسته خانه خوبی برای خویش دست و پا کند. به اینجای کار که رسید کار سلمانی هم تمام شد .مردی که مویش کوتاه شده بود رو به جوان کرده و گفت.آیا چون هنر داری دیگران باید برایت اسباب آسایش بگسترند ؟!جوان گفت: آری. مرد تنومند دستی به موهای سفیدش کشید و گفت: اگر هنر تو نقش زیبای کاشانه ایی شود پولی گیری در غیر اینصورت با گدای کوچه و بازار فرقی نداری . چون از او دور شد جوانک از استاد سلمانی پرسید او که بود که اینچنین گستاخانه با من سخن گفت؟استاد خندید و گفت سالار ایرانیان، ابومسلم خراسانی. جوان لرزید و گفت: آری حق با او بود من بیش از حد پر توقع هستم.اندیشمند یگانه کشورمان ... ادامه مطلب »

حکایتی از لقمان

روزی لقمان به پسرش گفت: امروز به تو ۳ پند می دهم که کامروا شوی. اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی! و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی!پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟ لقمان جواب داد: اگر کمی دیر تر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد. اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است. و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای گیری آن گاه بهترین خانه های جهان مال توست منبع : داستانک باز نشر : آکادمی یوگا مازندران   ادامه مطلب »

خودخواهی بیماری است

  روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود. علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد : در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم. جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم. سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است. سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد. آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟ مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود. سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟ مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم. سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی. آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟ و آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار ... ادامه مطلب »

حکایت ایراد پیرزن به مناره مسجد و تدبیر معمار

روایت شده است در حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی بزرگ می ساختند. (گویا مسجد شیخ لطف الله در میدان نقش جهان اصفهان بوده است) اما چند روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام می دادند. پیرزنی از آنجا رد می شد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه! کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید! کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟! مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله، درست شد! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت. کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را از معمار با تجربه پرسیدند؟ معمار گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت می کرد و شایعه پا می گرفت، این مناره تا ابد کج می ماند و دیگر نمی توانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم. این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم!   منبع : داستان های کوتاه پند آموز باز نشر : آکادمی یوگا مازندران ادامه مطلب »

سنگ تراش

   روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می‌کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می‌شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت‌ها فکر می‌کرد که از همه قدرتمندتر است. تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می‌گذارند. حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی‌تر می‌شدم!در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می‌کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می‌آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمامی نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلو تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از ... ادامه مطلب »

حکایت ایراد پیرزن به مناره مسجد و تدبیر معمار

روایت شده است در حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی بزرگ می ساختند. (گویا مسجد شیخ لطف الله در میدان نقش جهان اصفهان بوده است) اما چند روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام می دادند. پیرزنی از آنجا رد می شد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه! کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید! کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر…!!! و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟! مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله، درست شد! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت. کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را از معمار با تجربه پرسیدند؟ معمار گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت می کرد و شایعه پا می گرفت، این مناره تا ابد کج می ماند و دیگر نمی توانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم. این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم! منبع : مجموعه داستان های کوتاه و پند اموز باز نشر : آکادمی یوگا مازندران ادامه مطلب »

بسته کلوچه

زن جوانی بسته‌ای کلوچه و کتابی خرید و روی نیمکتی در قسمت ویژه فرودگاه نشست که استراحت و مطالعه کند تا نوبت پروازش برسد . در کنار او مردی نیز نشسته بود که مشغول خواندن مجله بود. وقتی او اولین کلوچه‌اش را برداشت، مرد نیز یک کلوچه برداشت. در این هنگام احساس خشمی به زن دست داد، اما هیچ نگفت فقط با خود فکر کرد: عجب رویی داره! هر بار که او کلوچه‌ای برداشت مرد نیز کلوچه ای برمیداشت. این عمل او را عصبانی تر می کرد، اما از خود واکنشی نشان نداد. وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود، با خود فکر کرد: “حالا این مردک چه خواهد کرد؟” مرد آخرین کلوچه را نصف کرد و نصف آن را برای او گذاشت!… زن دیگر نتوانست تحمل کند، کیف و کتابش را برداشت و با عصبانیت به سمت سالن رفت. وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا عینکش را بردارد، که در نهایت تعجب دید بسته کلوچه‌اش، دست نخورده مانده . تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچه‌اش را از کیفش درنیاورده بود. مرد بدون اینکه خشمگین یا عصبانی شود بسته کلوچه‌اش را با او تقسیم کرده بود!   منبع : داستانک باز ... ادامه مطلب »