روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفرهایشان در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند و با شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند. آن ها آن شب را مهمان او شدند و او نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند. روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکر آن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذراند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند تا این که به مرشد قضیه را گفت. مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد: «اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!» مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و برگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت و از آن جا دور شد. سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و ... ادامه مطلب »
پیرمردی که فکر می کرد گوش همسرش سنگین شده
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است، به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت. دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیق تر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد، این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: « ابتدا در فاصله چهار متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله سه متری تکرار کن. بعد در فاصله دو متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.» آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود چهار متر است، بگذار امتحان کنم. سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید: « عزیزم ، شام چی داریم؟ » جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه ... ادامه مطلب »
به دنبال فلک – صمد بهرنگی
۹ شهریور سالروز فوت صمد بهرنگی هست. روحش شاد یادش گرامی به دنبال فلک روزی، روزگاری. مردی از بدبختها و فلکزدههای روزگار، به هر دری زده بود فایدهای نداشت، با خودش گفت: این جوری که نمیشود، دست روی دست بگذارم و بنشینم. امروز باید بروم فلک را پیدا کنم و از او بپرسم سرنوشت من چیست؟ برای خودم چارهای بیندیشم. پا شد، راه افتاد، رفت و رفت و رفت تا رسید به گرگی، گرگ جلوش را گرفت و گفت: آی آدمیزاد، کجا میروی؟ مرد گفت: میروم فلک را پیدا کنم. گرگ گفت: تو را خدا، اگر پیدایش کردی به او بگو: گرگ سلام رساند و گفت همیشه سرم درد میکند! دوایش چیست؟ مرد گفت: باشد و راه افتاد. باز رفت و رفت و رفت تا رسید به شهری که پادشاه آنجا در جنگ شکست خورده بود و داشت فرار میکرد. پادشاه تا چشمش افتاد به مرد گفت: آهای مرد، کجا میروی؟ مرد گفت: قربان، میروم فلک را پیدا کنم تا سرنوشتم را عوض کنم. پادشاه گفت: حالا که تو این راه را میروی از قول من هم به او بگو برای چه من در تمام جنگها شکست میخورم تا حال یک دفعه هم دشمنم را شکست ندادهام؟ مرد راه ... ادامه مطلب »
شاهکار صادق هدایت
شاهکار صادق هدایت: ۱٫ مهمترین سایزی که آدم باید بدونه سایز (دهنشه). ۲٫ قضاوت در مورد دیگران انتقاد نیست (توهین) است. ۳٫ هر کار یا حرفی که در آخرش بگیم “شوحی کردم”، شوخی نیست حمله به شخصیت آن فرد است. ۴٫ بازی کردن با احساسات مردم زرنگی نیست (هرزگی) است. ۵٫ خراب کردن یک فرد در جمع جوک نیست، (کمبود) است. ۶٫ به راهی که اکثر مردم می روند بیشتر شک کن، اغلب مردم فقط تقلید می کنند. انگشت نما بودن بهتر از احمق بودن است … منبع : http://www.atreeart.com باز نشر : آکادمی یوگا مازندران http://www.yogaacademy.ir/ ادامه مطلب »
تو از کجا میدانی ؟
بهار بود و شیوانا زیر درختی نشسته بود و به آواز بلبل هایی که بالای درخت نشسته بودند گوش می داد. رهگذری با دوستانش از کنار او می گذشت , شیوانا را دید که به درخت تکیه داده و به آواز پرنده ها گوش می دهد. با لحنی مسخره آمیز کفت : آن دو پرنده به هم چه می گویند ؟ شیوانا با تبسم گفت : یکی به دیگری می گوید که این انسانها موجودات عجیبی هستند.خودشان را عقل کل می دانند و عقل خود را کامل ترین , و گمان می کنند همه عالم باید دنیا را جوری درک کنند که آنها می فهمند و اگر چیزی غیر از این بود امکان پذیر نیست ! بخصوص اینکه مردم را مسخره می کنند ! مرد رهگذر که انتظار جوابی این شکلی را نداشت با ناراحتی گفت : امکان ندارد شما بتوانید کلام پرنده ها را بفهمید ! اگر این طور بود من هم باید می فهمیدم ! شیوانا با لبخند گفت : تو از کجا می دانی من زبان پرنده ها را نمی فهمم ؟ اینکه تو نمی فهمی دلیل نمی شود که بقیه از درک آن عاجز باشند و عجیب این که دقیقا همان چیزی بود که این پرنده ... ادامه مطلب »
داستان پندآموز خوک و گاو
مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.کشیش گفت:بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی. اما در مورد من چی؟…من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟می دانی جواب گاو چه بود؟جوابش این بود:شاید علتش این باشد که “هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم” منبع : وبلاگ داستان های کوتاه باز نشر : آکادمی یوگا مازندران http://www.yogaacademy.ir/ ادامه مطلب »
حسین پناهی
ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﻔﺖ : ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯽ ﺑﺎ ﻣﺮﺩﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﻫﺎﯼ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﯾﮏ ﻃﺮﻑ ﺟﻤﻊ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺳﯿﺎﺳﺖ ﻭ ﮐﺎﺭ ﻭ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻭ ﺯﻧﺎﻥ ﯾﮏ ﻃﺮﻑ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﻤﻊ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﻧﯿﮑﻮﺭ ﻭ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﺭﮊﯾﻢ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﻭ ﺳﺎﮐﺸﻦ ﻭ ﭘﺮﻭﺗﺰ ﻟﺐ ﻭ ﺟُﮏ ﻫﺎ ﻭ … ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﭼﺮﺧﻪ ﺳﻮﺍﺭﯼ، ﺗﺌﺎﺗﺮ، ﮐﻨﺴﺮﺕ ﺭﻓﺘﻦ، ﻓﯿﻠﻢ ﺩﯾﺪﻥ، ﺷﻌﺮ ﻭ ﮐﺘﺎﺏ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ، ﻛﺎﻓﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﺷﺐ ﮔﺮﺩﯼ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﻫﻮﺍ، ﺳﻔﺮﻫﺎﻱ ﺑﯽ ﻫﻮﺍ ﺑﺎﮐﻮﻟﻪ ﭘﺸﺘﯽ ﻭ ﻋﮑﺎﺳﯽ ﻭ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﻭ ﺳﺮﺑﻪ ﺳﺮ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺯﻧﺪ ﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ‘ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻥ ‘ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﻭ ﻫﺮ ﭘﺸﻪ ﯼ ﻧَﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺑﺮﺕ ﺭﺩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮔﯿﺮﻧﺪﻫﺪ، ﻭﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﺣﺴﺎﺱ ” ﺭﻓﯿﻖ ” ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺪﻫﺪ ﻭ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ “ﺯﻥ ” ﺑﻮﺩﻥ ! ﻁﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﺭﻓﺎﻗﺖ ﻭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺗﺎﻥ ﺣﺴﻮﺩﯼ ﺷﺎﻥ ﺷﻭﺩ … ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺷﺎﯾﺪ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﻨﺎﺳﺒﯽ ﺭﺳﯿﺪﻩ،ﮐﻪ ﺗﻦ ﺑﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺪﻫﯽ ! ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﺫﻫﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﺖ ﺧﻄﻮﺭ ﻧﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺩﺳﺘﻬﺎﯾﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺯﻥ ﻣﯽ ... ادامه مطلب »
تنها بازمانده یک کشتی شکسته
تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، با بیقراری به درگاه خداوند دعا میکرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقیانوس چشم میدوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمیآمد.. سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از کلک بسازد تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟ صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک میشد از خواب برخاست،کشتی میآمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسید: چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟ آنها در جواب گفتند: ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!!! آسان میتوان دلسرد شد هنگامی که بنظر میرسد کارها به خوبی پیش نمیروند، اما نباید امید را از دست داد زیرا خدا در کار زندگی ماست، حتی در میان درد و رنج. دفعه آینده که کلبه شما در حال سوختن است به یاد آورید که شاید علامتی باشد برای : فراخواندن رحمت خداوند. برای تمام چیزهای منفی که ما بخود ... ادامه مطلب »
دیدگاه خیام به ارزش شادی
نگاه خیام به ارزش شادی =============ஜ۩۞۩ஜ============= روزی کسی به خیام خردمند ، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت : شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟! خیام پرسید : این پرسش برای چیست ؟ آن جوان گفت : من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و… خیام خندید و گفت : آدم بدبختی هستی ! خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند تو به دنبال مردگانت هستی ؟!… بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد . ______________________________________________________ اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : « کاویدن در غم ها ما را به خوشبختی نمی رساند » . و هم او در جایی دیگر می گوید : « آنکه ترانه زاری کشت می کند ، تباهیدن زندگی اش را برداشت می کند » . امیدوارم همه ما ارزش زندگی را بدانیم و برای شادی هم بکوشیم گرداورنده : آکادمی یوگا مازندران http://www.yogaacademy.ir ادامه مطلب »
ماجرای پسرکی که چمن ها را کوتاه می کرد
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش میداد. پسرک پرسید: خانم، میتوانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟ زن پاسخ داد: کسی هست که این کار را برایم انجام میدهد ! پسرک گفت: خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او میدهد انجام خواهم داد! زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو میکنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت. مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبتهای او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر…، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم. پسر جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را میسنجیدم. من همان کسی هستم که برای ... ادامه مطلب »
داستان آموزنده جزیره سبز و گاو غمگین
جزیره سرسبز و پر علف است که در آن گاوی خوش خوراک زندگی میکند. هر روز از صبح تا شب علف صحرا را میخورد و چاق و فربه میشود. هنگام شب که به استراحت مشغول است یکسره در غم فرداست.آیا فردا چیزی برای خوردن پیدا خواهم کرد؟ او از این غصه تا صبح رنج میبرد و نمیخوابد و مثل موی لاغر و باریک میشود. صبح صحرا سبز و خُرِّم است. علفها بلند شده و تا کمر گاو میرسند. دوباره گاو با اشتها به چریدن مشغول میشود و تا شب میچرد و چاق و فربه میشود. باز شبانگاه از ترس اینکه فردا علف برای خوردن پیدا میکند یا نه؟ لاغر و باریک میشود. سالیان سال است که کار گاو همین است اما او هیچ وقت با خود فکر نکرده که من سالهاست از این علفزار میخورم و علف همیشه هست و تمام نمیشود، پس چرا باید غمناک باشم؟ گاو، رمزِ نفسِ زیاده طلبِ انسان است و صحرا هم این دنیاست. منبع : سایت بیوته باز نشر : آکادمی یوگا مازندران http://www.yogaacademy.ir ادامه مطلب »