برچسب: مطالب جالب و خواندی

  • آیا ریسک می‌کنید؟

    آیا ریسک می‌کنید؟

    پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.

    این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند. روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد. صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است. پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد. پادشاه پرسید: تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟کشاورز که ترسیده بود گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای را که شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.

    منبع : وبلاگ داستانک

    باز نشر : آکادمی یوگا مازندران

    http://www.yogaacademy.ir/

  • شاهکار صادق هدایت

    شاهکار صادق هدایت

    شاهکار صادق هدایت:
    ۱٫ مهمترین سایزی که آدم باید بدونه سایز (دهنشه).
    ۲٫ قضاوت در مورد دیگران انتقاد نیست (توهین) است.
    ۳٫ هر کار یا حرفی که در آخرش بگیم “شوحی کردم”، شوخی نیست حمله به شخصیت آن فرد است.
    ۴٫ بازی کردن با احساسات مردم زرنگی نیست (هرزگی) است.
    ۵٫ خراب کردن یک فرد در جمع جوک نیست، (کمبود) است.
    ۶٫ به راهی که اکثر مردم می روند بیشتر شک کن، اغلب مردم فقط تقلید می کنند. انگشت نما بودن بهتر از احمق بودن است …

     

    منبع : http://www.atreeart.com

    باز نشر : آکادمی یوگا مازندران

    http://www.yogaacademy.ir/

  • هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد

    هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد

    روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد .یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است . سطل را تمیز کرد ، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد .وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است . وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت ” هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد

    منبع : سایت آموزش یوگا

    باز نشر : آکادمی یوگا مازندران

    http://www.yogaacademy.ir/

  • قهوه تلخ و زندگی

    قهوه تلخ و زندگی

    چندhttp://www.picdane.ir/ordibehesht92/127.jpg دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابق شان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند.آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف هایشان هم شکایت از زندگی بود. استادشان در حین صحبت آنها قهوه آماده می کرد. او قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجوها خواست که برای خود قهوه بریزند.روی میز لیوان های متفاوتی قرار داشت; شیشه ای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوان های دیگر. وقتی همه دانشجوها قهوه هایشان را ریخته بودند و هر یک لیوانی در دست داشت، استاد مثل همیشه آرام و با مهربانی گفت…

    بچه ها، ببینید; همه شما لیوان های ظریف و زیبا را انتخاب کردید و الان فقط لیوان های زمخت و ارزانقیمت روی میز مانده اند.

    دانشجوها که از حرف های استاد شگفت زده شده بودند، ساکت بودند و استاد حرف هایش را به این ترتیب ادامه داد: «در حقیقت، چیزی که شما واقعا می خواستید قهوه بود و نه لیوان. اما لیوان های زیبا را انتخاب کردید و در عین حال نگاه تان به لیوان های دیگران هم بود. زندگی هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف آن است. این ظرف ها زندگی را تزیین می کنند اما کیفیت آن را تغییر نخواهند داد.

    البته لیوان های متفاوت در علاقه شما به نوشیدن قهوه تاثیر خواهند گذاشت، اما اگر بیشتر توجه تان به لیوان باشد و چیزهای با ارزشی مانند کیفیت قهوه را فراموش کنید و از بوی آن لذت نبرید، معنی واقعی نوشیدن قهوه را هم از دست خواهید داد. پس، از حالا به بعد تلاش کنید نگاه تان را از لیوان بردارید و در حالیکه چشم هایتان را بسته اید، از نوشیدن قهوه لذت ببرید.

    منبع : وبلاگ داستان کوتاه

    باز نشر : آکادمی یوگا مازندران

    http://www.yogaacademy.ir/

  • زندگی هر چه بخواهی همان را به تو میدهد

    زندگی هر چه بخواهی همان را به تو میدهد

    چندی پیش در بوستون بودم. نیمه شب پس از یک سمینار تصمیم گرفتم در خیابان های شهر قدم بزنم. مردی را دیدم که بی هدف و سرگردان به هر طرف می رفت. سرانجام سر راهم را گرفت. قیافه اش نشان می داد که هفته ها در کنار خیابان خوابیده و ماه ها سر و روی خود را اصلاح نکرده است.
    به من نزدیک شد و گفت «آقا ممکن است خواهش کنم ربع دلار به من قرض بدهید؟»
    گفتم: «همین! فقط ربع دلار».
    گفت «بله. فقط ربع دلار».
    توی جیبم یک سکه ربع دلاری پیدا کردم و به او دادم و گفتم «زندگی هرچه بخواهی همان را به تو می دهد.»
    مردک نگاهی از روی بهت به من کرد و دور شد.
    همان طور که از پشت سر نگاهش می کردم به این فکر کردم که بین افراد شکست خورده و موفق چه فرقی است؟ این شخص با من چه تفاوتی دارد؟ چطور است که من می توانم هر موقع و هرجا تقریبا هر کاری را که دلم بخواهد، انجام بدهم اما او که تقریبا شصت سال از عمرش گذشته است در خیابان ها زندگی می کند و شخصیت خود را به خاطر ربع دلار کوچک می نماید؟
    آیا خداوند از آسمان فرود آمده و گفته است «رابینز تو آدم خوبی هستی تو باید به رویاها و آرزوهایت برسی؟»
    گمان نمی کنم، اینطور باشد. آیا کسی امکانات و منابع خاصی را در اختیار من گذاشته است؟ باز هم خیال نمی کنم. روزگاری وضع من هم خیلی بهتر از او نبود. فقط مشروب نمی خوردم و کنار خیابان نمی خوابیدم. زندگی همان چیزی را به ما می دهد که بخواهیم.
    «اگر ربع دلار بخواهید ربع دلار گیرتان می آید، اگر هم در پی شادمانی و موقعیت باشید به آن می رسید.»
    «آنتونی رابینز»

    خداوند سرنوشت هیچ قومی را دگرگون نخواهد کرد، مگر آنکه خود دست به تغییر درونی خود زنند.
    «رعد – ۱۱»

    منبع: کتاب شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید ۱ – نشر بهار سبز – مولف مسعود لعلی

    باز نشر : آکادمی یوگا مازندران

    http://www.yogaacademy.ir/

  • دسته گلی برای مادر

    دسته گلی برای مادر

    مردی مقابل گل فروشی ایستاد . او می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.

    وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می‌کرد . مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می‌کنی؟ دختر گفت: می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا ٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می‌خرم تا آن را به مادرت بدهی .

    وقتی از گل فروشی خارج می‌شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت . مرد به دختر گفت : می‌خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت : نه، تا قبر مادرم راهی نیست! مرد دیگر نمی‌توانست چیزی بگوید ٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت ٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد!

    شکسپیر می‌گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می‌آوری ، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن!

    منبع : http://royesh90.blogfa.com/

    باز نشر : آکادمی یوگا مازندران

    http://www.yogaacademy.ir/

  • کسب و کار درجه یک علی آقا

    کسب و کار درجه یک علی آقا

    یه روز که داشت سوار مترو میشد نزدیک در ورودی، یه تابلو توجهش رو جلب کرد: “این مغازه واگذار می‌شود” ….. خودش بود! تمام چیزی که لازم داشت همین بود! ترکیب کار تو ذهنش، خیلی شفاف و روشن شکل گرفته بود.
    ـ مغازه کوچک دم در ورودی مترو
    ـ چایی شیرین و ساندویچ نون و پنیر تو ظرف یکبار مصرف که سرپایی هم میشد خوردش.
    بله کارها ردیف شده بود. اجاره مغازه که رسمی شد لوازم رو مستقر کرد و شروع کرد به کار.
    تابلو زد: “صبحانه علی آقا”، مردم هم ازهمون روز اول استقبال خوبی نشون دادن.
    یه چایی داغ و خوشمزه و خوش طعم با نون سنگک و پنیر تبریز. ظرف ٣ یا ۴ دقیقه یه صبحانه خوب می‌خوری، قیمت هم مناسب بود.
    آقا چند روزی نگذشت که جلوی در مغازه به اون کوچیکی “صف” می‌بستن! گاهی ١٠ ـ ١۵ نفر تو صف بودن. به قول امروزی‌ها؛ بیزینس عالی ….. توپ! مردم راضی، “علی آقا” هم خوشحال.
    تا حالا شنیدین یکی از بس کارش خوب باشه مردمو کلافه کنه؟ !؟!
    “ای داد و بیداد، حالا چیکار کنم؟ این جاشو نخونده بودم!!!”
    می‌دونین چی شده بود؟ خوب صبحانه علی آقا کارش گرفته بود، متقاضی زیاد بود و صف گاهی طولانی میشد و اون ته صفی‌ها کفرشون در میومد تا نوبتشون بشه. تقریبا یه عده این قدر معطل می‌شدن که قید صبحونه علی آقا رو می‌زدن و دلخور، سر صبحی گشنه، تو صف وایستاده، صبحانه نخورده، ول می‌کردن و می‌رفتن!
    شهرت خوبی که بهم زده بود داشت لطمه می‌دید ….. “چیکار کنم؟” به هر راهی بگین زد؛
    ـ یه شاگرد گرفت (تو جا به اون تنگی) که چایی‌ها رو ریخته و آماده داشته باشه.
    ـ یه بسته‌بندی سفارش داد که یه چایی و یه ساندویچ باهم توش بود که حملش راحت بشه.
    ـ قیمتاشو آورد پایین‌تر که واسه مردم بصرفه‌تر باشه ….. ولی مشکل صف و معطلی داشت جدی جدی شاخ میشد …..
    “اینطوری نمیشه ….. باید هرطور شده از شر این مشکل خلاص شم وگرنه اسممو عوض می‌کنم”. خیلی فکر کرد. روز و شب داشت مرور می‌کرد که چه کاری رو می‌تونه سریع‌تر انجام بده؟ ولی دیگه از این سریع‌تر نمیشد تا این که …..
    یه روز شروع کرد وقت گرفتن که از اول رسیدن مشتری تا رفتنش، هر کاری متوسط چقدر طول می‌کشه؟
    ـ سلام و احوالپرسی ۵ ثانیه
    – گرفتن سفارش مشتری ١٠ ثانیه
    – تحویل سفارش مشتری و بسته بندی ١۵ ثانیه
    – گرفتن پول و دادن بقیه پول مشتری ٢۵ ثانیه …..!!!!
    نتیجه‌گیری مهم سوم: “صبر کن ببینم! یعنی تقریبا نصف وقت من با هر مشتری سر پول دادن میره؟ یعنی اگه یه راهی پیدا کنم که مشکل پول دادن، بقیه پول، پول خورد و …. رو حل کنم دو برابر سریع‌تر می‌فروشم؟ و صف دو برابر سریع‌تر جلو میره؟ خوب اگه اینجوری یاشه، هیچکس دلخور نمی‌ذاره بره. عالی میشه!”
    “خوب چیکار کنم؟ کوپنی‌اش کنم؟ اول ماه به هر کی کوپن بدم؟ ….. نه بابا، کسی وقت این کارا رو نداره. چوب خط بزنم و آخر ماه ار هر کی پول بگیرم؟ نه جانم، اینم که صرف نمی‌کنه، کافیه چند نفر نیان تسویه کنن، مگه من چقدر سود دارم؟ آخه این روزا به هیچکی هم که نمیشه اعتماد کرد …..”
    “صبر کن ببینم ….. چرا نمیشه؟ ….. عجب فکر بکری! ….. آخ جااااااان، پیدا کردم!”
    “اعتماد” کردن به مشتری در روزگار بی‌اعتمادی!
    فرداش “علی آقا” رفت بانک و چند دسته اسکناس ١٠٠ و ٢٠٠ و ۵٠٠ تومنی گرفت، دو تا جعبه درست کرد و توی هر کدوم مقداری از اون اسکناس‌ها رو گذاشت. جعبه‌های پول خرد رو گذاشت یه قدری اونورتر، کنار گیشه‌ای که چایی و ساندویچ رو تحویل می‌داد. تصمیم خودشو گرفته بود. با خودش می‌گفت: “من که دزدی نکردم و پولم حلاله ….. ملت هم که با من پدرکشتگی ندارن که پولمو بخورن ….. پس اگه من بهشون اعتماد کنم کار خطایی نیست، تازه اگر صدی چند نفر هم پول ندن ایرادی نداره خودم هم اگه روزی یکی دو نفر بیان و چایی مجانی بخوان که بهشون میدم پس چه فرقی می‌کنه؟”
    لحظه بزرگ ….. مشتری اول اومد:
    ـ سلام علی آقا صبح به خیر!
    ـ سلام عزیز جان خوب هستین انشااله؟
    ـ بله، سلامت باشین.
    ـ یه چایی شیرین، یه نون پنیر؟
    ـ آره جونم.
    ـ میشه ۴٠٠ تومن، بفرمایین ….. قابلی هم نداره.
    ـ چشم، الان تقدیم می‌کنم ….. (جیب‌هاشو می‌گرده، کیفشو بیرون میاره …..) الان تقدیم می‌کنم.
    ـ لازم نیست عجله کنی جونم، یه جعبه اونجا گذاشتم، پول خورد هم توش هست، لطفا خودت پولتو بریز اون تو، باقیشو بردار و برو به سلامت، روز خوبی داشته باشی.
    ـ شوخی می‌کنی؟ دستم انداختی؟
    ـ نه جون داداش خودت برو ببین.
    (مشتری اول با ناباوری رفت سمت جعبه و …..)
    دومی:
    ـ سلام علی آقا
    ـ سلام خانم بفرمایین؟
    ـ یه چایی ٢ تا نون پنیر لطفا
    ـ چشم …..
    چند روز اول تا مردم بفهمند که “علی آقا” چه تغییر مهم و جالبی در کارش داده یه کم طول کشید. حتی بعضیا بیشتر از معمول طول دادن تا مطمئن بشن که درست فهمیده‌اند.
    ولی از روز سوم و چهارم مردم اصلا میومدن که خودشون به چشم خودشون این پدیده عجیب غریبو ببینن و اصلا از این نون و پنیر و چایی شیرین بخورن تا باورشون بشه.
    از همه مهم‌تر این بود که “علی آقا” چاره کارو پیدا کرده بود. فکرش واقعا درست کار کرده بود و صف تقریبا دو برابر سریع‌تر جلو می‌رفت.
    فروش علی آقا دو برابر شد و ….. سودش بیشتر از دو برابر! بگو چرا؟
    خوب معلومه! این روزها ١٠٠ تومن پولی نیست. خیلی‌ها از این که علی آقا به مشتری‌هاش این قدر احترام گذاشته بود و بهشون اعتماد کرده بود که پولشون رو خودشون بدن و بقیه‌اش رو هم خودشون بردارن این قدر خوششون اومده بود که اصلا قید بقیه ١٠٠ تومن رو می‌زدن و دستخوش و انعام می‌ذاشتن و می‌رفتن. این سود خالص بود و کم هم نبود!
    هیچکس “علی آقا” رو از این خوشحال‌تر و شادتر ندیده بود.
    مشتری‌ها هم، همه از دم، روزشون رو با یک اتفاق ساده دلپذیر شروع می‌کردن. بعدها داستان‌های زیادی دهان به دهان شد که چقدر مشتری‌های علی اقا در طول روزشون برخوردهای بهتری با مردم دیگه داشته‌اند و دلیلش یک آغاز خوب با “علی آقا” و اعتماد و روی خوش او بود.
    کاش می شد که به انگشت نخی می بستیم
    تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم!!!
    کاش در باور هر روزه مان
    جای تردید نمایان می شد
    و سوالی که چرا سنگ شدیم
    و چرا خاطر دریایی مان خشکیده ست؟
    کاش می شد که شعار
    جای خود را به شعوری می داد
    تا چراغی گردد دست اندیشه مان
    کاش می شد که کمی آینه پیدا می شد
    تا ببینیم در آن صورت خسته این انسان را
    شبح تار امانت داران
    کاش پیدا می شد

    منبع : سایت آموزش یوگا

    باز نشر : آکادمی یوگا مازندران

    http://www.yogaacademy.ir/

  • هر چه خدا بخواهد

    هر چه خدا بخواهد

    سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی می کرد که وزیری داشت. وزیر همواره می گفت: هر اتفاقی که رخ می دهد به صلاح ماست.

    روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید، وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست !

    پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او… ر برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد…

    چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد، در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلهای رسید که مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند،  زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!!!

    آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید: چگونه می توانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید !!! به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد.

    پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت: اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه می گفتی هر چه رخ می دهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگی ام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!!
    وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمی بینید، اگر من به زندان نمی افتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب می کردند، بنابراین می بینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!!!

    منبع :
    http://mstory.mihanblog.com/

    باز نشر  : آکادمی یوگا مازندران

    http://www.yogaacademy.ir/

  • داستان سگ و قصاب

    داستان سگ و قصاب

    قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد. با تعجب کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را برداشت. روی آن نوشته بود، لطفا ۱۲ عدد سوسیس و یک ران گوشت بدهید. ۱۰ دلار همراه کاغذ بود! قصاب که تعجب کرده بود، سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و از دهان سگ آویزان کرد. سگ هم کیسه را گرفت و رفت!

    قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود، تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد. سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید، نگاهی به تابلو حرکت اتوبوسها کرد. ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند. اتوبوس امد، سگ جلوی اتوبوس رفت شماره آنرا نگاه کرد به ایستگاه برگشت صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد، دوباره شماره آنرا چک کرد، اتوبوس درست بود، سوار شد.

    قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود، سوار شد. اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش. سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به سمت پشت در برگشت!

    مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد! قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی، دیوانه؟! این سگ نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا به حال دیده ام. مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه!

    “پائولو کوئیلو”

    نتیجه اخلاقی کوئلیو از داستان چیه: اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود. دوم، چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید، بطور قطع برای کسانی دیگر، ارزشمند و با اهمیت است و بالاخره سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است. پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهم تر اینکه قدر داشته هایمان را بدانیم.

    منبع : http://hagheghat.persianblog.ir/post/501/

    باز نشر : آکادمی یوگا مازندران

    http://www.yogaacademy.ir