خانه » بایگانی برچسب : داستان زندگی

بایگانی برچسب : داستان زندگی

نجار زندگی خود باشید

نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد . یک روز او با صاحب کارخود موضوع را درمیان گذاشت . پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت وبرای یدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند . صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد . سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد .* *نجار در حالت **رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود. پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود . برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد وبه زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد . او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد . صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد . زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به ... ادامه مطلب »

قلعه زنان وفادار

در شهر وینسبرگ آلمان قلعه ای وجود داردبنام زنان وفادار که داستان جالبی داردو مردم آنجا با افتخار آنرا تعریف میکنند: در سال ۱۱۴۰ میلادی شاه کنراد سوم شهر را تسخیر میکند و مردم به این قلعه پناه می برند وفرمانده دشمن پیام میدهد که حاضر است اجازه بدهد فقط زنان وبچه ها ازقلعه خارج شوند و به رسم جوانمردی با ارزش ترین دارایی خودشان را هم بردارند و بروند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشند قیافه فرمانده دیدنی بود وقتی دید هر زنی شوهرخودش را کول کرده ودارد ازقلعه خارج میشود …! زنان مجردهم پدر یا برادرشان را حمل میکردند شاه خنده اش میگیرد اما خلف وعده نمی کند و اجازه میدهد بروند و این قلعه از آنزمان تا به امروز به نام ” قلعه زنان وفادار” شناخته میشود اینکه با ارزش ترین چیز زندگی مردم آنجا پول و چیزهای مادی نبود و اینکه اینقدر باهوش بودند که زندگی عزیزان خود را نجات دادند تحسین برانگیز است دعاکنیم دراین روزگار نیز باارزشترین داراییهای دنیوی ما خانواده و عزیزانمان باشند نه پول،ثروت،ماشین،خانه ،پست ومقام … چرا که ارزش اینها به انسانهای دور و برمان است، به«انسانیت همه مان» منبع : http://www.cloob.com/ باز نشر : آکادمی یوگا مازندران ... ادامه مطلب »

نگاهت را عوض کن!

صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود. – با خودش گفت: هیییم! مثل اینکه امروز موهامو ببافم بهتره! و موهاشو بافت و روز خوبی داشت! فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو رو سرش مونده بود. – هیییم! امروز فرق وسط باز می کنم. این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت. پس فردای اون روز تنها یک تار مو رو سرش بود. – اوکی امروز دم اسبی می بندم همین کار رو کرد و خیلی بهش می اومد! روز بعد که بیدار شد هیچ مویی رو سرش نبود!!! فریاد زد: ایول!!!! امروز درد سر مو درست کردن ندارم! همه چیز به نگاه تو بر می گرده! زندگی رو ساده بگیرین، ساده زندگی کنید، جوانمردانه دوست بدارید، و به فکر دوست دارانتان هم باشید. گرداورنده : آکادمی یوگا مازندران http://www.yogaacademy.ir ادامه مطلب »

الاغ پیر

کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد.روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد … نتیجه اخلاقی : مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود! گرداورنده : آکادمی یوگا مازندران http://www.yogaacademy.ir   ادامه مطلب »

زندگیت را بساز

در کارخانه ای در یک منطقه تاسیساتی , هنگامی که زنگ نهار به صدا در می آمد, همه کارگرها در کنار هم می نشستند و نهار می خوردند.یکی از کارگرها همواره با یکنواختی تعجب آوری بسته نهارش را باز می کرد و شروع به اعتراض می کرد: لعنت بر شیطان امیدوارم که ساندویچ کالباس نباشه , من از کالباس متنفرم..!!! او عادت داشت هر روز بدون استثنا از ساندویچ کالباسش شکایت کند واین کار را  همواره بدون هیچ تغییری در رفتارش تکرار می کرد! هفته ها گذشت….. کم کم سایر کارگرها از رفتار او به ستوه آمدند!سرانجام یکی از کارگرها به زبان آمد و گفت : لعنت بر شیطان ! اگر تا این اندازه از ساندویچ کالباس متنفری , چرا به همسرت نمی گویی یک ساندویچ دیگر برایت درست کند؟! مرد با تعجب به همکارش نگاه می کند ومیگوید: منظورت از همسرت چیست ؟! من که متاهل نیستم ! من خودم ساندویچ هایم را درست می کنم !!!! در حالیکه از زندگی خود مینالیم و هر روز مد ام از سختی ها و رنج های زندگی شکایت می کنیم , که تمام شرایط حاکم بر زندگیمان حاصل , اعمال , تفکرات و تصمیمات خود ماست.این قانون الهی است که هیچ ... ادامه مطلب »