خانه » بایگانی برچسب : داستان پیرمرد و سرباز

بایگانی برچسب : داستان پیرمرد و سرباز

یک داستان واقعی

پرستار ، مرد با یونیفرم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت: آقا پسر شما اینجاست پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد میکشید جوان یونیفرم پوشی که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود را دید و دستش را بسوی او دراز کرد وسرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت وگرمی محبت را در آن حس کرد پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنارتخت بنشیند تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها میتابید ، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش میگفت . پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار ، صداهای شبانه بیمارستان ، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت میکرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها ... ادامه مطلب »